دوست دارم بنویسم از افکارم از دردام از اتفاقاتی که میوفته اما نمیتونم
دردام افکارم تمام اینا تبدیل به نخ های درازی توی سرم شدن و توی هم گره خوردن
حتی خودمم نمیدونم چرا حالم بده چرا ناراحتم به دلیل گریه میکنم بی دلیل ناراحتم و این باعث میشه اذیت بشم
انگار توی زمان متوقف شدم،تمام ادما دارن به حرکت خودشون ادامه میدن اما من هنوز توی گذشته گیر کردم
انگار توی یه سیاهچاله ای بی انتها افتادم

کاش میتونستم خود واقعیم رو پیدا کنم،انگار توی جنگلی وسیع و بی انتها گیر افتادم جنگلی که اونجا هیچکس برای کمک بهم وجود نداره و تنها ادمی که میتونه بهم کمک کنه فقط خودمم.
کاش میدونستم،کاش میتونستم

___________________________________

خیلی وقت بود درمورد احساساتم حرف نزده بودم...